شيريني داغ(آريو بتيس)

چیزی شبیه داستان

در اینجا می توانید داستانک وداستانهای نوشته شده ی من رامطالعه کنید.


با متانت گفت:در ميانه ي پياز دو لارو حشره در حال رشد بودند.
روزي يكي از آنها از ديگري پرسيد :چرا از اين راه باز نگرديم واز اين مكان بد بو بيرون نرويم؟؟؟
آن يكي با پرخاش پاسخ داد:ديوانه شده اي؟ ما كه نميدانيم آن بيرون چه خبر است.اينجا بد بو است اما هرچه باشد در امان هستيم.
وقبل از آنكه متوجه بشود لارو اولي رفته بود،و او بي خيال به راه خود تا مركز پياز ادامه داد.در آنجا آنقدر ماند كه به همراه پياز گنديدو از بين رفت.
اما اولي ،او خودش را به هواي تازه رساند از يك شاخه ي گل سرخ بالا رفت و از گلبرگهاي معطرش تغذيه كرد،لابد با خودت فكر مي كني :لارو اول خوشبخت شد؟،نه ،آن روز به ظهر نرسيده يك گنجشك او را به منقار گرفت و خورد.
حالا از تو مي پرسم :كدام يك از آنهاخوشبخت تر بود؟؟؟
منتظر پاسخ من نشد.
- خاطرات زناني كه در زادگاه من زندگي مي كنند ،قصه ي همين دولارو حشره است.اما زنان شما در اينجا خوشبخت هستند،حداقلش خوشبختتر از ما.
ستاره ي غم در شب چشمش سوسو زد.فهميدم بايد حرف را عوض كنم.
به بهانه ي كمك به سمتش رفتم وبا خنده گفتم :مردانه كار مي كني ها...ماشاءا...
اما همين كه سنگيني كيسه ي آرد را بر شانه ام احساس كردم ،تعادلم بهم خورد ومن وكيسه هردونقش بر زمين شديم،شانس آوردم كه در كيسه را دوخته بودند والا چه كسي بايد آن افتضاح را تميز مي كرد.
با خجالت نگاهش كردم اما او به روي خودش هم نياورد.
با دستپاچگي گفتم: جزوه هاي دانشگاه را برايت كپي كردم اما تو با اينهمه كار كي وقت مي كني درس بخواني؟؟؟
-شب.
پرسشم مسخره بود،اما چيز ديگري به ذهنم نرسيد.
با خودم فكر كردم به عنوان يك مرد حسابي گند زده ام ،پس بهتر است كه بروم.
قصدم را فهميد،با لحني زنانه ومهربان پرسيد:راستي چيزي يادت نرفت.
جزوه ها را به او داده بودم،خواستم بگويم نه،اما نگاهش خودماني تر از اين حرفها بود.
-ميداني آهو،گاهي وقتها حرف زدن سخت ترين كار دنياست.
سرش را به علامت تاييد تكان داد و گفت :ميدانم ،نيازي نيست بگويي،ليلا همه چيز را به من گفت.
زير لب زمزمه كردم:امان از اين همكلاسي فضول ،نخود در دهانش خيس نميخورد .
مثل اسبي كه در برابر مانع مي ايستد، نمي توانستم حتي تكان بخورم،درست است كه هواي آنجا گرم بود اما تن من ازعرق شرم خيس شده بود.
مچ دستم را گرفت،انگار هزاران هزار ولت برق را يكجا به من وصل كرده باشند.قلبم در دهانم ميزد.
من را دنبال خود به گوشه اي كشاند وبر تنها صندلي آنجا نشاند،خودش هم بر روي كيسه هاي آرد نشست.
-تو پسر خوبي هستي آقا سعيد،خانواده ي محترمي داري،من هم تو را خيلي دوست دارم اما...
با ترس پرسيدم :اما چي؟
سرش را پايين انداخت وآهسته گفت:من رازهايي دارم.
شايد اگر سقف بر سرم خراب ميشد ،بهتر از شنيدن آن جمله در آن لحظه بود.
حال من را ،او هم فهميد. اينباراو بود كه دستپاچه شدوبا لرزشي محسوس در كلامش گفت:من بچه ي روستا هستم اگر براي شما شهريها حرف زدن سخت است براي من خيلي بدتر است يعني ...
ساكت شد،هردو ساكت شديم.
سكوتي پر از پرسشهاي گوناگون.
طبق معمول اوبود كه سنگيني فضا را براي من قابل تحملتر كرد ،درست مثل همان زمانهايي كه در كلاس در برابر استاد هول ميشدم و او به دادم مي رسيد.
-آقا سعيد من دختر بدي نيستم،شما بهتر مي دانيد.
-فقط يك چيز،اين درست است كه مي گويند ،شوهر داشتي؟،،،فرار كردي؟
با عصبانيت برخواست وفرياد زد:مردم ما چرند زياد مي گويند شما چرا باور كرديد؟،اگر اينطور است بهتر است همين حالا از اينجا برويد.
پاهايم سست شد،چه چيز وحشتناكي است اين عشق.
مضطربانه گفتم:من هيچ وقت چيزي را به جز آنكه تو بگويي باور نخواهم كرد.
بركه ي چشمانش پر شد از باران پاييزي.
با بغض گفت:رازم را به تو مي گويم ،اما مثل يك مرد در قلبت دفن كن و به غير از پدرومادرت به كسي چيزي نگو ،اگر بي آبرو بشوم ،به خدا قسم خودم را خواهم كشت.
مي دانستم كه راست مي گويد،مرگ براي او بازيچه ا ي بيش نبود، پس با شرافتم به او قول دادم.
او گفت:خانواده ي ما چهار نفر بيشتر نداشت ، من فرزند مادرم از مردي ديگر بودم وبرادرم هم مادرش يكي ديگر بود.
همه خوش بوديم تا اينكه مادر مريض شدو هرچه كرديم خوب نشد،بعد مرگ مادر،من ماندم وآنها ،پدرم و برادرم...آنها مي خواستند...
از اينجا به بعدحرفهايش را يكي در ميان مي شنيدم ،حتي باورش هم برايم سخت بود.
-من نگذاشتم...با فرياد من ،همسايه ها آمدند،،،آنها براي نجات آبرويشان به من ننگ بي آبرويي زدند،،،،چه بايد مي كردم،،،مي فهمي؟؟؟،،،در خانه ي خاله بودم ،،،آنجا هم در امان نبودم،،،مداركم را دزديدم،،،،فرار كردم،،آمدم اينجا،،،خيليها به چشم بدكاره به من نگاه كردند ،،،اما خدا شاهد است تن ندادم ،،،گرسنه خوابيدم اما تن ندادم،،،تا خدا خواست اينجا را پيدا كردم،،،حاج رسول را كه ميشناسي،صاحب قنادي جاي پدر نداشته ام مرد خوبيست ،،،كم كم مستقر شدم،،،با خاله تماس گرفتم،،،دلم مي خواست درس بخوانم ،،،خاله خيلي كمك كرد،،،آمدم دانشگاه،،،بقيه چيزها را كه خودت ميداني،،،نه شوهر كردم،نه مردي به من ،مي فهمي كه؟؟؟
هنوزهم از حرفهايش شوكه بودم،به جاي زبانم سرم را تكان دادم.
نفس عميقي كشيد،انگار يك كاميون كيسه هاي پر از آرد را خالي كرده باشد،با همان لبخند ساده و زيباي هميشگي اش ادامه داد:خيالم راحت شد،حالا تو هم ميداني،واي يادم رفت زير فر را كم كنم الان است كه شيرينيها بسوزند.
با سرعت به سمت اجاق دويد.
مانده بودم كه بايد چه كاري انجام بدهم،خودش به سمتم آمد.يك دانه شيريني داغ را در دستمالي پيچيده به من داد،سپس تكه كاغذي را به سمتم گرفت وگفت:اين شماره ي خانه ي حاج رسول است،حالا كه همه چيز را فهميدي،برو وفكرهايت را بكن ،اگر كه بازهم مي خواستي با من،،،يعني به پدر ومادرت بگو با حاجي تماس بگيرند او همه كاره ي من است...

اميرهاشمي طباطبايي-زمستان 91


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:,ساعت6:26توسط امیر هاشمی طباطبایی | |